بچه که بودم با مامانم و خواهرم رفتیم و نفری ی روسری خریدم...اون موقع پول زیادی بود برای ی روسری..چون حریر بود...
مامان از ترس اینکه خرابش کنم گذاشتش توی چمدون... و بعد شش،هفت سال تلاش من ، عید امسال بهم دادش...
وقتی دیدمش یه سوال توی مغذم مرور شد: من برای این انقدر زجه زدم؟
و ته دلم حالم بهم خورد از اون روسری... میدونی چیه اون موقع خیلی چیزا میتونستم یاد بگیرم..اما فهمیدم که نداشتن اون باعث شد تا از نگاه من دست نیافتی و زیبا ترین چیز دنیا باشه...وقتی دی
شاید دوست داشتیم آسمان بودیم، تا بخاطر وسعتمان خبرهای بد دیر به دستمان برسد یا در میان بادها اسیر شوند. و در پایین هر روز مردمانی را نگرگویی می کردیم که بخاطر آبیمان غبطه می خوردند. شاید دوست داشتیم دریا بودیم و در زلالیتی که از طرف خالقمان نصیبمان شده است، غروب های دلگیر خورشید را نظاره گر می کردیم. شب ها خودمان را به خواب می زدیم که چه خونهای در درونمان جاری می شود و فقط برای رفتگان دعای آمرزش سر می دادیم. شاید دوست داشتیم کوه بودیم، تا در
درباره این سایت